(60)=> داستان فیلییق
قشمار؛..دژبان مُضحکی که با رفتار مسخره بازی خود هم بچه های زندان را می خنداند هم با شکنجه هایش اشک شان را در می آورد ! هر روز می آمد داخل آسایشگاه ، ارشد برپا می داد و خبر دار ..و همه محکم پامی زدند و باز هم می گفت موزِن ! (خوب نیست!) و ارشد نادان دوباره برپا و خبر دار و بشین و پاشو تکراری می داد باز هم دژبان می گفت موذِن ! (خوب نیست!) و شما باید تنبیه شوید! این دژبان با هیکل گنده و شکم بزرگ و کله ی درشت و قیافه ی مسخره آمیزی داشت و واژه ی قشمار= مسخره (قشمارین) نیز تکیه کلامش بود . در آسایشگاه در دور ردیف در سرجای مان به صورت درازکش استراحت می کردیم ، روز های اول هر بار که این قشمار ناگهانی می آمد داخل برای اذیت و آزار بچه ها ..مجبور می شدیم باسرعت خبردار و سرپا بمانیم ..یک دور، یکی یکی با لگدش به سینه شان می کوبید طوری که باید بیافتد وگرنه دوباره، زدن را تکرار می کرد ..بار دوم شروع می کرد به سیلی زدن و در هنگام سیلی زدن شغل بچه هارا می پرسید ..این رفتار هرروزه ی او بود ! لگد..سیلی..پرسش از نام و شغل ..تا همه را خوب بشناسد .. بچه که اطلاعات درستی نمی دادند و منجر به خنده می شد و او هم همین بهانه که چرا خندیدید ؟شروع می کردن به ضرب و شتم . در اوایل هر روز می آمد به هریک می گفت:اولیک ..تعال.. هنا. .شنو شُغلَک ؟ انت قشمار..!(بیا اینجا پسر ..بایک سیلی می گفت شغلت چیست ؟ و تو مسخره ای .!)در پاسخش در باره ی شغل ، هرکسی یک چیزی می گفت ، یکی می گفت من کشاورزم و یکی می گفت من کارگرم و ..و .. یکی از دوستان گفت ؛ من سوپور شهرداری .. ایشان گفت آها پس تو مسؤل کثافاتی .. هرور روز می آمد ایشان را یک کشیده می زد و می گفت : خاطرات درحال فراموشی...
ادامه مطلبما را در سایت خاطرات درحال فراموشی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mymemories9-17 بازدید : 76 تاريخ : شنبه 17 دی 1401 ساعت: 17:51